پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
مرگ...
نوشته شده در 13 / 12 / 1391
بازدید : 365
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
تو می رفتی...اما...مرگ ایستاده بود و نفسهایم را می شمرد!



تحمل!
نوشته شده در 13 / 12 / 1391
بازدید : 289
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
و حالا دیگر صورت ساده بوسیدن از من دور است،حالا باد می آید...باران می آید،،،، نمیدانم!به طور قطع و یقین نمی دانم.... دیر و زودَش را ترانه ای باید یا چیزی که شما تحمل می خوانید!



دلتنگی؟
نوشته شده در 13 / 12 / 1391
بازدید : 262
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
کجاست؟؟؟ به من فکر میکنه؟ دلش واسم تنگ میشه؟ یه دونه هم محض رضای این روزا که تا حد مرگ دلتنگت میشم نذاشتم؟ آره به گمونم فکر میکردم اینطوری راحت تر میشه فراموش کرد؟ بی خبر از اینکه کار دل من از این حرفا گذشته؟ عکس که جای خود داره.... اگه میدونستم روزای با تو بودن دیگه قرار نیست تکرار بشه،.. ازت میخواستم بیشتر باهات باشم. اگه میدونستم صدای دوست دارم گفتن هات قرار نیست دیگه شنیده بشه؟ ازت میخواستم تا بیشتر بهم بگی دوست دارم. اگه میدونستم جاده تنها یه بار تو رو واسم میاره،تا ته جاده رو گره میزدم... اگه می دونستم واسه دلم اینقدر دلتنگی میاری،.....



تبعید
نوشته شده در 12 / 12 / 1391
بازدید : 289
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
یه چند وقتیه به خاطر تو،خودم رو به اینجا تبعید کردم،اسم اینجا هست «دیار فراموشی»! اینجا از همه چی فاصله گرفتم،حتی از نوشتن، اینجا حالم بهتره،بهتر هم میشه، گرچه اوایل اومدنم روزی صدبار آتیش میکشیدی به وجودم،و ثانیه ها بی وقفه ازم انتقام لحظه های با تو بودن رو می گرفتن ... اما الان با گذشت چند ماه شدم همون کبریت خیسی که دیگه هیج آتیشی شعله ورش نمی کنه! باز هم قصه ی«من» و «تو» «ما» نشد،شد تکرار قصه ی عادت! ومن در نهایت به این حقیقت رسیدم که... آدم به همه چیز عادت می کنه،.....حتی به نبود خودش!



عشق من!
نوشته شده در 16 / 11 / 1391
بازدید : 458
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
اوني که من عاشقش شدم، دلش ميخواست عاشق باشه اما وقتي واسه عاشق شدن براش نمونده بود!



دو عشق!
نوشته شده در 19 / 8 / 1391
بازدید : 409
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
نمی توان با یک دل دو عشق را از گردنه ها گذراند... یکی از دلها عاشق ترین باید بمیرد! شاید راه دیگری باشد،اما... اگر میخواهی بمیرم خنجر و فنجان زهر را دور انداز... تنها انگشتی بگذار بر لبانم...همین!



تبر بزن به ریشه احساسم!
نوشته شده در 19 / 8 / 1391
بازدید : 742
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
این روزا مثل درختی شدم که می دونه در حال نابود شدنه اما باز عاشقانه به صدای تبر گوش میده!



زندونی!
نوشته شده در 19 / 8 / 1391
بازدید : 428
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
تمام روز توی اتاق،در رو روی من قفل میکردی،تا بشینم و هی آرزو کنم،خیالهای قشنگ ببافم،بعدم که میومدی همه رو می قاپیدی و با خودت می بردی!



گاهی!
نوشته شده در 18 / 8 / 1391
بازدید : 548
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
گاهی برگرد و بغلم کن،برگرد و تنگ بغلم کن،وقتی حافظه ی تن بیدار می شود،هوسی قدیمی دوباره در خون می دود،وقتی لبها و پوست یادشان می آید؛ و دستها هوای لمس تو را دارند،گاهی برگرد و بغلم کن، وقتی لبها و پوست یادشان می آید مرا در خود ببر با شب....



آرامش!
نوشته شده در 18 / 8 / 1391
بازدید : 499
نویسنده : سـعـیـــــــــــــــــــــــد ه
نه طوفان رنگهای پاییزی،نه آرامش شبهای با هم بودن آرام اش نمیکرد... از سایه ای به سایه ی دیگر گریختن و در منجلاب سایه ها غرق شدن... قسمت ما پریشانی بود و عشق در سایه ها پرسه می زد و دیده نمی شد!